امام خامنه ای (مدظله العالی) : یاد نوباوگان شهید دبیرستان دخترانه ی زینبیه ، این گل های پرپر انقلاب اسلامی ، به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیت جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایان تر ساخت
وبلاگicon
❀ شهدای زینبیه میانه ❀ کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
❀ شهدای زینبیه میانه ❀
شهید دانش آموز  ایران قربانی

دیگر خوابم نبرد همان وقت صدای اذان راشنیدم از جا برخاسته وضو گرفتم و به نماز ایستادم صبحانه را که آماده کردم شهلا مانتوی مدرسه اش را پوشید تا پس از صرف صحبانه به مدرسه برود .

مرتب می گفت فردا روز بازگشت امام به کشورمان است همه ما شهید خواهیم شد .

از من قول گرفت که او را حلال کنم.

 

دوباره به سراغم آمد و همان حرف را تکرار کرد و من باز هم سکوت کردم از این همه سکوت و کم محلی من دلش شکست و به گریه افتاد

گفتم امروز نباید به مدرسه بروی پرسید

چرا مگر خون من رنگین تر از خون دیگران است .

به او گفتم تو تنها دختر من هستی من حاضر نیستم تو را به هیچ قیمتی از دست بدهم اما او سماجت کرد .

وقتی این همه سماجت را از او دیدم او را به زیر زمین خانه همسایه بردم و زندانی اش کردم .

این اولین بار بود که او را زندانی می کردم .

نیم ساعت بعد دلم هوایی شد که ببینمش به سراغش رفتم در را که باز کردم و وارد زیر زمین شدم دیدم از شهلا خبری نیست ناگهان چشمم به پنجره باز زیر زمین افتاد فهمیدم او از پنجره فرار کرده است

 

در حین بمباران او به  پشت  تانکر نفت پناه برد

وقتی که هواپیماها مجدداً مدرسه را به رگبار بستند چند گلوله تانکر را سوراخ کرده و باعث آتش سوزی شده بود و شهلا در آنجا سوخته بود. او قرار بود بعد از 22 بهمن ازدواج کند.

 خانم بتول قلی پور مادر شهلا ادامه می دهد :

بعد از شهادت شهلا بسیار گریه می کردم . شبی در خواب دیدم که دست مراگرفت و گفت برویم من خانه ام را برایت نشان دهم .

از روی یک رنگین کمان پایین آمده بود از همان راه رفتیم و به باغی سرسبز و بسیار زیبا رسیدیم .

از او پرسیدم که اینجا کجاست ؟

 

گفت : بهشت است !

 

گلهای زیادی آوردند . آنها را گرفت و یکی یکی کاشت .

گفت اینها همان صلوات هایی است که شب در حق من فرستادی .

میوه آورد و کمی به من داد میوه بسار بزرگی بود زیبا و آبدار بود گفت میوه بهشتی است  .

اگر از آن بخوری تسکین میبابی کمی از آن خوردم و عجیب است بعد از آن خیلی کم برایش گریه می کنم و صبر عجیبی پیدا کرده ام .

خاطره دیگری که خانواده شهلا از او دارند  این است که :

او برای رزمندگان اسلام بسیار خون اهدا می کرد . از طرف انتقال خون به دبیرستان زینبیه رفته بودند .

قبل از خونگیری اهدا کنندگان را معاینه و وزن کشی می کردند . شهلا چون مصمم بود برای رزمندگان خون اهدا کند .

داوطلب شده بود ولی به علت  کمی وزن از اهدا خون جلوگیری کرده بودند .  شهلا چند تکه آجر در کیف مدرسه گذاشته بود . و مجددا وزن کشی کرده بود ولی پرستار متوجه شده بود و مانع شده بود.

پدرش شهید آقای نوروزعلی ثانی می گوید :

من در آن زمان در بندر بوشهر کار می کردم .

یک شب شهلارا در خواب دیدم بسیار شادو خندان بود سرود می خواند از او پرسیدم این همه شور وهیجان به خاطر چیست پاسخ داد فردا در مدرسه جشن داریم .

"من فردا می خواهم برای بچه های مدرسه سرود شهادت بخوانم."

در تمام رور مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم .

ساعت 2 بود که از اخبار رادیو خبر بمباران مدرسه زینبیه و ثارالله را شنیدم همان لحظه دست از کار شسته وراهی میانه شدم .

وقتی به شهر رسیدم ساعت 2 شب بود .تصمیم گرفتم قبل از اینکه به خانه بروم سری به مدرسه زینبیه بزنم .وقتی به آنجا رسیدم ساختمان فرو ریخته مدرسه را دیدم نزدیک بود از غصه سکته کنم. سکوت مرگباری در فضا حاکم بود .بغض گلویم رافشرد. روبروی ویرانیهای مدرسه زانو زدم وگریستم. با صدای بلند گریه می کردم .سپس به طرف خانه رفتم وقتی آنجا رسیدم کسی خانه نبود. کلید خانه را به همراه نداشتم شب تا صبح در کوچه ماندم. یک شب بسیار سرد را با اندوه فراوان به صبح رساندم .

روز بعد خانواده ام را پیدا کردم وخبر شهادت شهلا را شنیدم.

 

دختر خاله اش رعنا زاهدي مي گويد :

 صبح روز 12 بهمن من دم در مدرسه بودم ديدم كه دختر خاله ام وارد مدرسه شد بعد از سلام و احوالپرسي بهش گفتم

شهلا ممكنه كه مدرسه را بمبارن كنند به نظرت درست مي گويند

ولي او خنديد و گفت كه ديروز براي اينكه دست و پاي مردم را يكجا جمع كند آمد و بمباران كرد ولي مدرسه را از كجا مي تواند بشناسد

من با حرف او به كلاس برگشتم.

ساعت 10:15َ بود كه من دختر خاله ام را ديدم كه به دفتر مي رفت تا اسامي كساني كه مي خواهند خون بدهد تحويل بدهد با هم به دفتر رفتيم و برگشتيم به حياط در اين حال خانم عسيايي كه رحمت خدا بر او باد به ما گفت كه بياييد اين ميز را به حياط ببريد

من ودخترخاله ام به كمك هم آن را به حياط برديم

و آمديم و نشستيم زير همان پله ها و دست در دست هم داشتيم

من بهش گفتم برويم كنار حوض بشينيم و خستگي در كنيم يه پنج دقيقه اي هم آنجا نشستيم بعد او به من گفت كه

الان بچه ها مي گويند كه نماينده ها دارند حرف مي زنند پاشو بريم توي صف از آنجا بلند شدیم و رفتيم زير درختان روبروي دفتر ايستاديم و داشتند نامه يك رزمنده را مي خواندند

شهلا به من گفت كه جلوي در آزمايشگاه بهترين پناهگاه است زيرا منبع نفت از يك طرف جلوي تركش را مي گيرد و ديوارها هم اگر بريزد اينجا خيلي امن است

من هم قبول كردم كه برويم آنجا ولي همينكه اين سخن از دهان او خارج شد صداي گوش خراش هواپيماها به گوشمان رسيد

شهلا دستش را از من كشيد و گفت كه

من رفتم خداحافظ حلالم كن ...

در عرض يكي دو ثانيه يك طوفاني در حياط مدرسه به آسمان بلند شد انگار باد مرا ميخواست ببرد از يكي از آن درختان گرفتم و فرياد زدم

شهلا برگرد اونجا خطر داره برگرد

تا اينكه او رسيد به پشت همان منبع رفت در پشت آن ايستاد

و برگشت به آسمان نگاه كرد

تا اين لحظه او را مي ديدم و صدايش مي كردم تا اينكه اولين بمب به مدرسه اصابت کرد

دستم از درخت كنده شد و پرت  شدم به چاله اي كه زير درختها بود

انگار حياط مدرسه يك متر بالا رفت و دوباره برگشت سرجايش من همه اش شهلا را صدا مي كردم ولي ديگر چنان دودي در فضاي مدرسه به آسمان رفت كه ديگر او رانديدم به محض اينكه افتادم دوباره بلند شدم كه دنبال او بروم

هواپيما بار ديگر برگشت و بمب ديگري را شلیک کرد

در همين حال مرا يك متر آنطرف تر پرت كرد چنان با ضربه به زمين خوردم كه فكر كردم دست چپم از آرنج و پاي چپم هم از ته قطع شد همينكه به دست و پايم نگاه كردم و خوني در بدنم نديدم دوباره بلند شدم و به طرف شهلا رفتم

دودي از حياط مدرسه به هوا برخاسته شده بود كه منظره اي از يك شب طوفاني را به ياد من مي آورد هواي خفه كننده اي همه جا را گرفته بود تنفس برايم خيلي مشكل شده بود

با عجله خودم را به جايي كه شهلا بود رساندم تا ببينم كه او هم از مدرسه خارج شده يا نه در اين مدت در مدرسه را باز كردند و ماشين وانت كه پشت در مدرسه بود ضربه اي به در زد و در مدرسه را باز كرد

ديدم كه شهلا پشت منبع افتاده بود و دست چپش قطع شده بود

ديگر كنترلم را از دست دادم و گريه كنان شهلا را صدا زدم و گفتم پاشو بريم ولي او جوابي نداد از مدرسه دويدم بيرون يكي از مأمورها را صدا كردم تا بيايد او را بردارد چون خودم نمي توانستم نزيدك شوم و او را بيرون بكشم

در همين حال دختري را ديدم كه چادرش را به دستش پيچيده بود و  خون از چادر مي ريخت انگار دستش قطع شده بود

او با اين حال در حالي كه جيغ مي كشيد به بيمارستان مي رفت

و دختري را ديدم كه چمباتمه نشسته بود و به ديوار خانه سرايه دار تكيه داده بود ولي سرش از بدن جدا شده بود و گردنش را كه بدون سر بود روي زانوهايش گذاشته بود خيلي از آنها را ديدم كه خونشان به ناحق به زمين مي ريزد

خون به جاي آب از آستانه در مدرسه خارج ميشد و به جوبها مي ريخت آن مأمور را که دختر خاله ام را مي خواست از پشت منبع بیرون بیاورد ديدم و ديگر از حال رفته بودم

 من از مدرسه سالم بيرون آمدم ولي چراغ دلم همچنان تا ابد با شهلا خاموش شد چون من دوستي بهتراز او نداشتم ولي اميدوارم كه مورد عنايت دوستانم واقع شود و مرا تنهايم نگذارند .

آنطور كه دختر خاله اش مي گفت مادرش مشغول درست كردن جهازيه اش بود و قرار بود به زودی عروسی کند

بازگشت به صفحه اصلی



برچسب‌ها: شهلا ثانی, شهید شهلا ثانی, شهلا خون داد, شهدای زینبیه میانه
ارسال در تاريخ توسط ❀ سرباز سایبری❀

اسلایدر