خاطره ای از دختر دایی شهید پورحسن
« به نام انیس دلها مظهر و آرامش بخش دلهای پریشان و با یاد یوسف گمگشته زهرا مهدی عزیزمان»
با سلام بر عاشقانی که وقت خود را صرف زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای مظلوم, عاشقان همیشه زنده نام نموده اند.
آنچه در زیر می نویسیم یک احساس شاعرانه نیست, یک قصه یا تراژدی نیست, یک واقعیت است, حقیقت تلخ یا شاید شیرین! اما من نمیدانم هرچه هست زندگیم را دگرگون کرد, برای همیشه عشق و انتظار را در زمین خشک و بی آب دلم کاشت.
رویا نیست, حقیقت است یا شاید هم بود، می خواستیم مدرسه را آذین بندیم که بستیم و آنهم چه زیبا؟ اما نه با گل و کاغذ که با خون... چه خونی؟! آنهم خون عده ای پاک و بی گناه, مظلوم و بی پناه...
خود را لایق ان نمی بینم که در باره زینبیه سخن بگویم, امام چون شما سرور عزیز خواسته اید با قلم قاصر و بیان ناتوان خود آنچه را دیدم برایتان به وصف می کشم هرچند که گفتم بنده ناتوانم.
قبل از آنکه بهار آید پرستوی مهاجر شدید و قبل از آنکه گلها شکوفه کنند؛ همیار خزان شدید!
کدام دست سیاه بریده باد دستهایشان, شما را ای نور چشمان من و ما, در این مدرسه پاک بخون و خاک کشید.
آنروز که وارد مدرسه شدیم دنبال او می گشتم, او که همدمم بود و یگانه یاوم, دختر عمه معصوم و با وفایم, هادی راهم!
دیر کرده بود اما نمیدانم چرا؟ منتظرش شدم زنگ کلاس زده شد اما من به کلاس نرفتم تا او تا او را ببینم ...آمد او دیر کرده بود وقتی آمد به سویش دویدم و دستهای کوچک و زیبایش را در داخل دستهایم جا دادم و پرسیدم: شراره (لازم به ذکر است که شهربانو را شراره صدا می کردیم). دیر کرده ای؟ نکند ترسیده ای؟ با لبخند خشکی جواب داد: «برای مرگ آمده ام!»
با خنده بلند جوابش دادم: همه برای شهادت آمده ایم.
نمیدانم چرا من شاد بودم با اینکه در دلم اضطراب و تشویش و انتظار و التهاب موج می زد, امام قیافه شراره سفید شده بود, اگر باور کنید می گویم قیافه اش آنقدر سفید شده بود که من گفتم: شراره امروز خوشگل شده ای؟
اما او کمتر حرف می زد و بیشتر نمیدانم چرا تو فکر بود, با اینکه از جمله خصوصیات او روحیه شاد و فردی شوخ طبع بود؟!
وقت کلاس می گذشت بناچار از همدیگر جدا شدیم اما فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت و وقت رفتن گفت: انشاء ا... می بینمت!
تمامی طلاهایش را در آورده بود پرسیدم: شراره جان چرا طلاهایت را در آورده ای؟ من برعکس تو تمامی طلاهایم را با خود برداشته ام گفت: نمیدانم!
طرز نگاهش, طرز حرف زدنش, طور دیگر بود...
اما بخدا قسم اگر می دانستم لحظات دیگر از این موجود برتر جدا خواهم شد به هیچ قیمتی از او جدا نمی شدم.
شهربانو دختر مهربان, مومن, بی ریا, پاک و معصوم بود.
نزدیک به یک ماه بود که در کنار هر فریضه ی واجب قضای آنرا نیز بجا می آورد و شبانه روز 34 رکعت نماز می خواند.
چند روزی هم بود که روزه می گرفت و به من نیز پیشنهاد می کرد که در کنار هر نماز واجب قضای آنرا نیز بخوانم.
آنروز روزه نبود, گفتم: شراره جان امشب بیابریم خونه ما تا فردا با هم روزه بگیریم. با همان قیافه پاک و لبخند خیلی کمرنگ جواب داد : تا ببینیم چی میشه .
همیشه درصف آنها (کلاس چهارمیها) می ایستادم, آنروز نمی دانم چطور شد در صف خودمان ایستادم و تا آخر نیز...
وقتی که زینبه در خون نشست هیچ چیز ندیدم جز سیاهی
و دود , فکر کردم مرده ام و قیامت شده و اما در میان دود و آتش ناله یا حسین
دختران مرا متوجه خود کرد, دختری را دیدم که هراسان می دوید و فریاد می زند :
خدایا چه شده ؟ بر سر ما چه آمده؟ مرا با او به آمبولانس گذاشته و
به بیمارستان آوردند, برادر پاسداری که دستها و پاهایش کاملاً قطع شده بود به روی
زمین دراز کشیده بود من نگاهش می کردم که پرستار مرا بطرف دیگر برگرداند.
آنطرف دخترت کوچکی بود از دبستان ثارا... که از ناحیه پا بشدت مجروح شده بود و ناله می کرد .
بعد از بمباران دیگر او را ندیدم, در تبریز که بهوش آمدم اولین چیزی که به مغزم رسید نام و یاد او بود.
خبری از او نداشتم افسوس ...نه تنها از او , بلکه از هیچکس خبر نداشتم
تا اینکه دو روز قبل از چهلم شهدای مظلوم زیبیه به میانه آمدم و شنیدم و دیدم ...
حتی قابیلیان زمان و دشمنان نیز شنیدند که میانه در خون نشست و نوگلان زینبیه پرپر شدند.
با خود اندیشیدم. خدایا کاش سدی بودم تا جلوی ترکش می ایستادم و بجای قلب رئوف و مهربان او قلب کدر مرا نشانه می گرفت اما افسوس پرواز را با آلودگان چه کار؟!
اگر امروز نزدیک به چندین سال از آنروز می گذرد اما ساعت 10:33 یکشنبه 12/11/65 از خاطرم نمی رود اگر سالیان دراز زندگی کنم یاد و عشق آن دختران مخصوصاً شهربانوی عزیز, شراره مهربان , ایران قربانی, سوسن صالحی, شهلا ثانی و ... از خاطرم دور نخواهد شد.
نمی دانم چه بنویسم از صداقت شهربانو, از وفای او, قلب پاک او, راز و نیاز های او, نمازها و روزه های او , از انسانیت او , از غمهای او که امروزه نیز دردلم سنگینی می کند, از آرزو های او , از چه ... نمی دانم
شراره خوب نمی دانم آن باری که در دلم گذاشتی پیش چه کسی خالی کنم یادت هست آنروز که با هم بودیم گفتم: شراره اگر ما از هم جدا شویم! گفتی: اگر به آنطرف دینا هم بروم از تو جدا نخواهم شد اما افسوس ... ایران دختر پاک و بی ریا, عاشق حضرت حق, امسال تازه با او آشنا شده ام اول نمی شناختمش اما حال می دیم چه موجود شریفی است,
برچسبها: شهید شهربانو پورحسن, خاطرات شهید شهربانو پورحسن, شهدای زینبیه میانه, شهدای دبیرستان زینبیه
