امام خامنه ای (مدظله العالی) : یاد نوباوگان شهید دبیرستان دخترانه ی زینبیه ، این گل های پرپر انقلاب اسلامی ، به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیت جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایان تر ساخت
وبلاگicon
❀ شهدای زینبیه میانه ❀ کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
❀ شهدای زینبیه میانه ❀
شهید دانش آموز  ایران قربانی

از تاریکی وخلوت بودن کوچه لرزه بر اندامم می افتد درب را می بندم وبه حیاط بر می گردم،تمام بدنم می لرزد،آب دهانم خشک شده،لحظه ای می ایستم باخود می اندیشم:همه جا تاریک است و ره دراز ومن تنهای تنها...

بهتراست برگردم...مدتی با خود کلنجار میروم

اما نمی توانم خودرا راضی به برگشتن کنم،باید بروم،من برای آن جشن عروسی دعوت شده ام.

تمام خاطراتم رادرنظرم مجسم می کنم

نه باید رفت به خاطر می آورم وبی انکه خود بدانم از پیچ باریک کوچه کذشت وبه خیابان رسیده ام.

داخل خیابان هیچ صداوحرکتی نیست ،انگار سال هاست که این شهر مرده.

به راه خود ادامه می دهم دیگر داشتم به قسمت عریض خیابان می رسیدم.

به طرف جوی آب رفتم تا صدای شرشر آب رابشنوم من به این صدا دلبستگی عجیبی دارم این صدا به من آرامش می دهد.

داشتم به مقصدنزدیک می شدم ازفکراین که دوستانم را دوباره خواهم دید سراسروجودم مالامال از شوق می گشت

باعجله راه می رفتم تقریبا راهم به انتها رسیده بود از دور روشنایی مهتابی رنگی هویدا بود

هرچه نزدیک تر می شدم روشنایی بیشترو بزرگ تر می شد

صدای موزیک ملایمی به گوش می رسید ،دیگر رسیده بودم از بیرون چیزی دیده نمیشد چون دورتادور آنجا را دیوار کشیده بودند

به سمت دروازه قبرستان رفتم

دوتا نگهبان آنجا ایستاده بودند

در لباس سفید بلندکه حتی پاهایشان راپوشاند بود

عصای بلندزرینی در دست داشتند

میتوانستم به درستی چیزی تشخیص دهم مثل این که فقط روح آن هارامی دیدم نه جسمشان را.

به نظرم فقط روح محض بود.مقابلشان ایستادم خواستم حرفی بزنم

اما قبل از این که دهانم را باز کنم پرسیدند :

چه می خواهی؟

کارت دعوت را نشانشان دادم.

کارتم را گرفتند ونگاهش کردندوبعد گفتند:

نمی توانی داخل شوی علامت ولیاقت کافی در تو نیست.برگرد.

بااین حرف فهمیدم که عجله کرده ام باید برگردم وکارفراموش شده ی خود را انجام دهم ودوباره بازگردم.

نگاهی به اطراف می اندازم.هیچ چاره ای نداشتم باید برمی گشتم

خواستم راه بیفتم که یکی از نگهبانان گفت:

صبرکن!این بار تورا ماخواهیم برد

در همین موقع کالسکه ای در برابردیدگانم هویدا شد،همه چیز سفید بود.

کالسکه سفید،اسب های سفیدولباس کسی که کالسکه را می راندنیز سفید بود

سوار کالسکه شدم،کالسکه به راه افتاد

هیچ صدای سم اسبی به گوش نمی رسید

یا حتی کوچک ترین لرزشی در کالسکه نبود

انگار یک ابر بودکه حرکت می کرد.

چطورمی توانم بگویم که همه چیزدر آن جا روح محض بود

از دریچه ی کالسکه به بیرون نگاه کردم وفقط گذشتن ساختمان ها را میدیدم تا این که به ان خیابان رسیدیم.

قلبم به شدت می تپید،حالم دگرگون شده بود

آخر از آن روز به بعددیگرهیچ وقت از آن خیابان که بوی مرگ می دادعبور نکرده بودم.

جلوی درب مدرسه،همان درب بزرگ کرمی رنگی که من سالهاازآن داخل دنیای دیگری به نام دنیای خوش دبیرستان شده بودم کالسکه توقف کرد.

تمام اعضای بدنم انگار ازهم می پاشید

ازشدت لرزش وناراحتی نمی توانستم راه بروم

اماهر طوری بود با کمک کالسکه چی داخل مرسه شدم.

درون مدرسه همان گونه بود که برای آخرین بار آن راترک کرده بودم.

همه جا ویران وپرازدود وآتش وسیاهی.

شعله های مهیب و بی رحم اتش در گوشه ای زبانه می کشیدو پیکرهای نحیف وظریف دوستانم رادر کام خودمی کشید وبه خاکستر مبدل می کرد

در گوشه ای دیگرچندپیکر نیمه جان زیرآوار ناله می کردند

زمین پر بود ازتکه های گوشت خونین

سرهای بدون پیکر

پیکر های بدون سر

موهای سوخته وخونین که به صورت های متلاشی شده چسبیده بودند

چادرهای خون آلود وسوخته از درخت ها آویزان بودند

هر چه بود خون وآتش وسیاهی بود

وناله وزاری جسدهای نیمه جان که کمک می خواستند....

راهنمای ما، ما را از راهی عبور داد

وبه سوی مرکز حیاط

حوض قشنگ آبی رنگی بود

همان حوضی که درخت گیلاس شاخه های پر از شکوفه اش رابر روی آن خم

می کرداما حالا دیگر از آن درخت خبری نبود، سوخته بود.

اطراف حوض چندنفرنگهبانی می دادند با لباس سفید بلند وکمربند سرخ،چهره شان درست مثل ماه نورانی بود

جلوتررفتم،پر از خون بود

دیگر ایستادم نای رفتن نبود

در این موقع یکی از نگهبانان پیاله ای برداشت آن را داخل حوض کرد

پیاله از خون پر شد.نگهبان به طرف من آمد واز آن خون به صورت من مالید.

آه که چقدردوست داشتم این خون را ببوسم

این خون دوستانم بود که حالا سرخاب صورت من می شد

دیگر زینت وزیورمن کامل شده بود.

دیگر لیاقت کافی برای دیدار مظلوم ترین شهدای تاریخ یعنی دوستانم را داشتم دیگر می توانستم به حریم مقدس آنها پا نهم وداخل گورستان شوم.

به همان ترتیب که آمده بودیم برگشتیم ومن جلوی دروازه ی قبرستان بودم

دروازه را گشودند ومن داخل شدم

محوطه ی بزرگ آنجا پر بود ازگل های رنگارنگ که اطراف دیوارها روییده بودند،

صدای موزیک فضای آن جا راپر کرده بود تمام سنگ قبرها بالا رفته بود وتمام ساکنان ان بیرون آمده بودند.

عده ای می رقصیدند

عده ای مشغول صحبت بودند

وبعضی دیگر کنارمیزهای پراز میوه سرگرم خوردن بودند.

همین طور راه میرفتم نگاه می کردم تا نشانی از آشنایانم بیابم.

من با آن لباس سرخ در میان آن جمع سفید پوش غریبه می نمودم.

درب یکی از قبر ها بسته بود یعنی سنگش بالا نرفته بود.بر روی سنگ قبر دسته گلی بزرگ نهاده بودند

در این موقع زنگی به صدا درآمد

مثل همان زنگی که در مدرسه مان بارها وبارها شنیده بودم

در این لحظه هیاهو و همهمه ها خوابید

چشم ها به سوی قبربسته برگشت.

دراین زمان سنگ قبر مذکور بالا رفت و عروس وداماد ازآن خارج شدند.

دوست من شهلا در لباس عروسی بود

خیلی قشنگ وزیبا،با آن لبخند شیرینش

آری خود شهلا بود

شهلای مو بلند با آن چشمان عسلی رنگ مهربانش که با هر نگاهش محبت را هدیه می کرد.

خود خودش بود

در لباس بلند عروسی .

خدای من! من داشتم بعداز مدتها شهلا دوستم را می دیدم وآن هم دراین ساعت فرخنده یعنی عروسی شهلا.

به اطراف شهلا نگاه می کنم تا داماد را ببینم و بدانم این موجود خوشبخت کیست که شهلا اورا شایسته ی همسری خود دانسته است،نه نمی توان باور داشت!

هرگز!هرگز!!!

دیگر این نهایت پروازانسان خاکی بود وبه قله ی رفیع کمال .واین ها یعنی شهادت و شهید زینت بخش محفل فرشتگان بودند

داماد که خود شهادت بود داشت حلقه ی ازدواج شان را که نشان خوشبختی جاویدشان بود به انگشت عروس یعنی شهلا می انداخت


------------------------------------

شهید شهلا ثانی در تاریخ 12/11/65 در دبیرستان زینبیه به شهادت رسید تاریخ عروسی این شهید بزرگوار ده روز بعد از شهادتش بود که به آسمان پرکشید

جانباز فاطمه وطنی _دبیر ادبیات دبیرستان زینبیه میانه - همکلاس شهید شهلا ثانی


برچسب‌ها: شهید شهلا ثانی, عروسی شهید شهلا ثانی, شهدای زینبیه میانه, داستان شهید شهلا ثانی
ارسال در تاريخ توسط ❀ سرباز سایبری❀

اسلایدر