ضربه های ساعت رامی شمارم،
برچسبها: شهید شهلا ثانی, عروسی شهید شهلا ثانی, شهدای زینبیه میانه, داستان شهید شهلا ثانی
ادامه مطلب...
یک،دو،سه،چهار.......تا دوازده،دوازده ضربه ،
درست دوازده ضربه،
وقتش است باید بلندشوم ،لحاف راکنارمی زنم،توی رختخوابم می نشینم،
قلبم به شدت می طپد نگاهی به اطراف می کنم.
درنورکم چراغ خواب صورت خواهرانم را می بینم که خوابیده اند.
آهسته برمی خیزم،درکمد راباز می کنم. پیراهن وجوراب وکفش های قرمزم را که قبلا آماده کرده بودم می پوشم،تمام لباس هایم قرمز است،آخر قرمز بهترین رنگی است که دوست دارم.
اورچین،پاورچین از اتاقم بیرون میایم ...
داخل راهرومیشوم وازآن جاپا به حیاط می گذارم،بیرون خیلی تاریک است،آسمان پراز ستاره است وسکوت سنگینی در آن نیمه شب برقرار است،جز اواز چند جیرجیرک صدای دیگری به گوش نمی رسد.
به سمت درب حیاط می روم،درب را باز می کنم.توی کوچه کسی نیست چندگربه داخل ظرف اشغال مشغول خوردن هستند.
بقیه در در ادامه مطلب دنبال کنید
برچسبها: شهید شهلا ثانی, عروسی شهید شهلا ثانی, شهدای زینبیه میانه, داستان شهید شهلا ثانی
ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ توسط ❀ سرباز سایبری❀
